|
پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:حرم امام رضا و من,من و نماز عید فطر,منوفری یالقوز,من و دیش ماهواره,دیریگ دیرینگ, , :: 16:38 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
سلام...من شیمام دختر دایی این گیگیل خانوم...
بهم گفته براتون قصه محسن و آترسا جون رو بچه های عموشو گفته منم از زبون خودش شنیدم ولی داستانش راسته...خوب حالا شروع می کنم به گفتن داستان زندگی ام خیلی خیلی خلاصه... شروع کنم از روزی که مادرم بهم گفت باید با پسر شریک پدرت ازدواج کنی...
-آخه مادر من مگه عهد دقیانوسه که من عمرمو با پسری سپری کنم که یه روز واسه عهد قدیمی بابا نشونش شدم؟اون مال قدیم بود مادر من!من هیچ علاقه ای به پویان ندارمو اونم حتما همینطوره.
-مگه تو چته که قبولت نداره؟خیلی هم دلش بخواد!نجیب نیستی که هستی خانواده دار نیستی که هستی تحصیلات نداری که داری!دیگه چی می خواهد؟
-معیار این دوره فقط تحصیلات و خانواده خوب نیست مادر من!الان اگه دختر زیبا نباشه و نتونه خودشو لوس کنه به چشم نمیاد منم خداروشکر از هردونعمت محرومم!نه بلدم خودمو واسه کسی لوس کنم نه خیلی زیبام!پس خواهشا دست بردارین
-این حرفتو قبول ندارم خیلی ها قیافه قشنگی ندارن اما همه قبول شون دارن سر و سامون گرفتن و زندگی موفقی دارن!اخلاق باید خوب باشه.اگر طرف زیبا باشه اما اخلاق نداشته باشه به چه درد می خوره؟
لبخندی مصنوعی زدمو گفتن:اگه طرف با دل و جون ازدواج کنه وقتی زندگیش با عشق شروع بشه اونوقت بدترین اخلاقارو هم داشته باشه رام می شه و می چسبه به زندگیش چطور با کسی بشینم پای سفره عقد که علاقه ای بهش ندارم؟توروخدا یکم درکم کنین!خودتو بابا مگه کلی التماس و خواهشو دخیل نکردین تا بهم برسین؟چطور توثقع دارین با پسری ازدواج کنم که سطح توقعاتش زمین تا آسمون با من فرق داره؟بدون کوچکترین حسی؟
-تواز کجا می دونی تو دل اون چی می گذره؟مگه باهاش حرف زدی؟
نخیر خوشبختانه.نه اون تمایل داره نه من.اما کور نیستم مامان جان سر و وضعش نشون می ده دنبال دختر امروزیه و اهل بریز و بپاش!حتی طرز لباس پوشیدمون شبیه هم نیست چه برسه تفکراتمون...
-من نمیدونم چرا از رو ظاهر قضاوت می کنی!تو از کجا می دونی اون چه همسری دلش می خواد؟ما سالهاست همو میشناسیم و دخل و خرج پدراتون یکیه و از جیک و پوک هم خبر دارن.
دیگه داشتم کلافه می شدم کار هرروزمون بود بحث هایی که به نقطه مشترک نمی رسید...
چند روز از بحثمون گذشت و خوشبختانه حرفی از پویان گفته نشد.یه روز وقتی از دانشگاه برمی گشتم غرق فکر بودم باصدای موبایلم به خودم اومدم.پویان بود،با اکراه جواب دادم و بعد سلام و احوالپرسی شروع کرد:
-من برای شما و خانوادتون احترام خاصی قائلم من وشما تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم اما دنیای جوونی منو شما زمین تا آسمون با هم فرق داره.شما مثل خواهر من می مونین.چند وقتیه دوباره آوازه عهد قدیمی پدرامون پیچیده من هم فعلا قصد ازدواج ندارم یا بهتر بگم قصد ازدواج با شما رو ندارم. من...نذاشتم ادامه بده:آقا پویان خداروشکر منم به هیچ عنوان قصد ازدواج باشما رو ندارم و ترجیح می دم اگه ازدواجی صورت می گیره با فردی باشه که از نظر عقاید کمی شبیه به هم باشیم و از همه مهم تر وجود محبت دوطرفس!برای من سرط اول علاقس که اگر باشه خیلی از مشکلات به چشم نمیاد!باید خانواده هارو راضی کنیم و مشکل من همینه
با لحنی مغرورانه گفت:از این بابت خیالتون راحت.اگه منو شما نخواهیم هیچ کس نمی تونه به زور مارو مجاب کنه.درسته احترامشون واجبه اما یک عمر زندگیه و نبایدپاسوز عهد قدیمی شه...فقط یه خواهش خانواده هامون به هیچ عنوان از این تماس با خبر نشن چون به ضرر خودمونه و کار رو سخت تر می کنه.
قبول کردمو خداحافظی کردیم.فکرمی کردم اگه بدونن مخالفت دوطرفس شاید دست از سرمون بردارن و فقط به احترام حرف پویان تصمیم گرفتم حرفی نزنم...
حس بدی داشتم.حس شکست غرورم!پویان چطور جرات کرده بود مغرورانه به من زنگ بزنه و بگه قصد ازدواج با من رو نداره؟احساس کردم دلم شکسته و مسبب پدرمه چون بارها بهش فهمونده بودم که از پویان و افکارجاه طلبانش بیزارم اما ساز خودشو زدم و اونقدر ادامه داد که پویان تنفرشو باصراحت بیان کرد.با خشم به راهم ادمه دادم نفهمیدم چطوررسیدم.اومدم خونه و دیدم دارن درمورد وصلت من و پویان حرف می زنن بابغضی که توگلوم سنگینی می کردوباخشمی که حاصل سالها سکوت بودگفتم:توروخدا دست از سرم بردارید!اصلا من قصد ازدواج ندارم.آخه چرا اینقدر دخترتون رو سبک می کنین؟چراشانمو پایین میارین؟اگر فکر می کنین بار روی دوشتونم بگین یک فکر دیگه کنم!چقدر خودخوری کنم و به احترامتون چیزی نگم؟من از پویان متنفرم و دل به دل راه داره!خواهش می کنم غائله رو تموم کنید.
رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم.هیچ وقت تا این حدبه غرورم بر نخورده بود.باخودم عهد بستم یه بار دیگه بحثش بشه همه چی رو بگم حرفای پویانو!
روزها گذشت و تقریبا اوضاع آروم بود.دیگه کمتر بحث شد.یه شب مامانم اومدودرهم گفت:خیالت راحت!پدرت مجبور شدگردن کج کنه و به پدرپویان جریان رو بگه.بهترین موقعیت زندگیتواز دست دادی حالا بشین ببین مناسب ترپیدامیشه یانه!
دلم گرفت!حس بدی اومدسراغم.نه برای اینکه پدرم آب پاکیی رو ریخت رودستشون بلکه چون گردن کج کرده بود.اما ته دلم شاد بودم.دیری نپایید که سامان زندگیمون نابسامان شد.
شرکتی که پدرم سالها باچنگ و دندون حفظ کرده بود تو1چشم بهم زدن از دستمون رفت و به پدرپویان واگذارشد.منومادرم هیچ وقت درمورد این معامله ناحق چیزی نپرسیدیم!خودم رومسبب دونستم!پدرم به اندازه10سال پیر شد!توی اون یک سال نیمی از دارایی شو از دست دادو امیدی نداشت.روزگار ادمه داشت تا خبرتکان دهنده ای شنیدیم!پویان براثرخودکشی با قرص جانش را از دست داده بود.جای تعجب داشت.مادرپویان سکته کردو نیمی از بدنش فلج شد!پدرم تاشنید باکینه گفت این عاقبت مال حرومه!
روزها گذاشت تااینکه بعدازچهلم از طرف دوست پویان نامه ای به دستم رسید باورکردنی نبود!اصرار داشت خودم تنها بخونم.کاملا گیج کنجی ایستادمو نامه رو خوندم.جملاتی غیر قابل باورمثل کابوس وحشتناک!
شیماخانوم.زمانیکه این نامه رو میخونید آبها از آسیاب افتاده و همه رفتن پی زندگیشون!روزی که تصمیم به این کار گرفتم خیلی چیزهارو پیش بینی می کردم.میدونستم منفورترین کاره!ممکنه اون دنیامونداشته باشم!می دونستم مردم اینقدرپشتم صفحه می ذارن که پدرومادرم خجالت زده میشن!اماهیچ کدوم مهم نبودبه ظاهرم میرسیدموازدرون مچاله بودم فکر هیچ کس جزشمابرام مهم نبوداین توسط دوستم بهتون میرسه.میخوام اعتراف کنم
من سالها با رویای شمازندگی کردم و به امید آینده درخشان با شما روزامو سپری کردم!من همیشه عاشق نجابتتون بودم!همه چی از اونروز لعنتی شروع شد که پدرم با وعده سرمایه کلان از من خواست آب پاکی رو رودستتون بریزم.هیچ کدوم اون حرفا مال خودم نبود من تو اون روز فقط به پول فکر می کردم ولی غافل از اینکه...پدرمن منتظرجواب منفی شما بودتا با جواب ردشما پدرتون اون معامله رو ببازع و پدرمن صاحب کل شرکت بشه!پدرم هیچ وقت نمی گذاشت از رازبینشون سر دربیارم اما من هرچی رو می دونستم نوشتم.دراصل اوناسالهاپیش رومن و شما معامله کرده بودن وهیچ...پدر من بافریب این بازی رو تموم کرد و چند ماه بعد زد زیر تمام وعده ها و گفت تو وارثمی و درآخربه تومیرسه دیگه!اماقبول این موضوع به مراتب آسون تر از عذاب وجدانم بود.من باخته بودم.مردونگیمو وجدانموشرفمو وشمارو که از همه مهمتربود.بچگی کردم.این وضع برام غیر تحمل بود!نمیخوام تو دنیایی بمونم که پول میتونه وجدان آدمارومثل اصحاب کهف به خواب ببره!شایدهم به خواب ابدی!پدرم با رفتن من تاوان خلی از کارای ناشایستشو میده!من از این بابت خوشحالم!شاید به خودش بیاد!این یه اعتراف نامه بودشیما خانوم لطفا درمورد این نامه به کسی چیزی نگین!منوببخشین برام طلب بخشش کنین که محتاجم!خوشبخت باشید(پویان)
نامه تودستم بودوبارهاخوندمش تاباورم شه وباورم نمیشه که زندگیمو سر یک معامله باختم. اشک هام مجال خوندن رو نمی داد.اونم معادله ای که پدرم راه انداخته بود و من وپویان قربانیانش.حالا سالهاست از اون روزا می گذره و تنها تفریح من رفتن سر قبر پویانه!زندگی من دچار بحران شد.
"دیواراعتماد مرا موریانه خورد،اکنون آن عمارت ازپای بست ویرانم،توبازنخواهی گشت...میدانم!"
شیما با گریه از خونمون رفت!ای بابا چایی شم نصفه خورد!گفتم کجا میری؟گفت می ره پیش پویان!فک کن ظهر تو جزززز گرما داره میره قبرستون...
حالانیگا!حال دخترمردمو دگرگون کردم...خودش گفت زندگیشو بنویسم خو...منم نتایپیدم خودش نوشت...حالا یه قرن طول کشید تایپ کنه!یکی نیست بگه بجای این کلاسا برو تایپ ده انگشتی یاد بگیر...حوصلم پوکید تا اینو تموم کرد آخرشم زرتی گریه کرد رفت..باید زندگی اینارو رمان کردبه قران قسم!
حالا اوضاع بهتره وضع دایی محمود خوب شده...وضع روحیه شیما هم خوب بودکه من ریدم توش...به اون پسره گفت ماجرای نامه رو نمی گه اما گفت...به من نه ها!همه ما خل و چلای فامیلو جمع کردوگفت و به ما هم گفت به کسی نگیم!!!!!! آره دیگه منم نگفتم خود الاغچه اش گفت!
این ماجرا قبل اتی و گاگول خان بود...باورش سخته اما خاندان ما پر شکست عشقیه 0 __0 نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |